محمود فارسی

از ویکی‌مهدی

تشرفات و ملاقات ها - محمود فارسی

سیّد جلیل و عالم نبیل، بهاءالدّین، علیّ‌بن عبدالحمید الحسینی النّجفی النّیلی، معاصر شهید اوّل(رحمه الله) در کتاب غیبت می‌فرماید: شیخ عالم کامل نمونه، مُقری حافظ، محمود حاج معتمر، شمس الحقّ و الدّین، محمّد‌بن قارون برای من حکایت کرد و گفت:

مرا به نزد زنی دعوت کردند. آن‌جا رفتم و می‌دانستم که او زنی مؤمن و از اهل خیر و صلاح است که خانواده‌اش او را به ازدواج محمود فارسی،[۱] معروف به اخی‌بکر درآورده‌اند. به محمود فارسی و بستگان او بنوبکر می‌گفتند. و اهل فارس به تسنّن تند و دشمنی با شیعه مشهورند. در بین آنان، محمود، در این زمینه از دیگران تندتر بود. امّا خداوند -تبارک و تعالی- به او توفیق شیعه شدن عنایت کرد به خلاف خانواده‌اش که بر مذهب خود باقی بودند.

پس به آن زن گفتم: چطور شد که پدرت تو را به عقد این ناصبی‌ها درآورد و به این ازدواج راضی شد؟ و چه اتّفاقی افتاد که شوهر تو با خانواده‌ی خودش مخالفت کرد و مذهب ایشان را ترک گفت؟

آن زن گفت: ای مقری! به درستی که این حکایت شگفتی دارد که هرگاه اهل ادب بشنوند، آن را از عجایب به شمار می‌آورند.

گفتم: آن حکایت چیست؟

گفت: از خود او بپرس که تو را آگاه می‌کند.

شیخ فرمود: چون نزد محمود رفتیم، گفتم: ای محمود! چه چیزی تو را از آیین خانواده‌ات بیرون آورد و به شیعیان وارد کرد؟

گفت: ای شیخ! هنگامی که حق واضح شد، از آن پیروی کردم. بدان که عادت اهل فرس این است که وقتی بشنوند قافله‌ای نزد آنان می‌آید، به استقبالشان بیرون می‌روند.

من کودکی نزدیک بلوغ بودم که از اتّفاق روزی شنیدیم قافله‌ی بزرگی می‌آید. پس من به همراه کودکان بسیاری بیرون رفتیم و از روی نادانی در جست‌وجوی قافله کوشیدیم و به عاقبت کار خود نیندیشیدیم. حتّی هرگاه کودکی از ما در اثر خستگی وامی‌ماند، او را با ضعفش رها می‌کردیم.

پس راه را گم کردیم و در صحرایی افتادیم که آن را نمی‌شناختیم. در آن‌جا آن قدر خار و درختان انبوه درهم پیچیده بود که هرگز مانند آن ندیده بودیم. پس شروع کردیم به راه رفتن تا توانمان را از دست دادیم و از تشنگی، زبان‌هایمان بر سینه آویزان شده بود. پس یقین کردیم به مردن و با صورت بر زمین افتادیم.

در این حال بودیم که ناگاه سواری دیدیم که بر اسب سپیدی سوار است، نزدیک ما فرود آمد و فرش ظریفی در آن‌جا پهن کرد که مثل آن ندیده بودیم و از آن، بوی عطر به مشام می‌رسید. توجّه ما به سوی او بود که ناگاه سوار دیگری دیدیم که بر اسب قرمزی سوار بود و جامه‌ای سفید پوشیده بود و عِمامه‌ای بر سرش بود که دو کناره داشت. پس بر آن فرش فرود آمد و ایستاد و با آن دیگری نماز گزارد. آن‌گاه برای تعقیبات نشست.

پس رو به من کرد و فرمود: ای محمود!

با صدای ضعیفی گفتم: بله ای آقای من!

فرمود: نزدیک من بیا.

گفتم: از شدّت تشنگی و خستگی نمی‌توانم.

فرمود: تو مشکلی نداری.

هنگامی که این سخن را فرمود، حس کردم در تن خود، روح تازه‌ای یافتم. پس سینه‌خیز به نزدیک آن جناب رفتم. دست خود را بر صورت و سینه‌ی من کشید و تا چانه‌ی من بالا برد و به فک بالایی رساند و زبانم داخل دهانم شد و رنج و ناتوانی‌ام همه برطرف شد و به حالت اوّلی خود برگشتم.

پس فرمود: برخیز! یکی از این حنظل‌ها برای من بیاور!

در آن وادی حنظل بسیاری بود. حنظل بزرگی برایش آوردم. آن را دو نیمه نمود و به من داد و فرمود: آن را بخور!

حنظل را از آن جناب گرفتم و جرئت مخالفت با او را نداشتم با این‌که پیش خود می‌پنداشتم که مرا به خوردن صبر امر فرموده؛ چون تلخی حنظل را می‌دانستم.

وقتی از آن چشیدم، دیدم که از عسل شیرین‌تر، از یخ سردتر، و از مشک خوش‌بوتر است! پس سیر و سیراب شدم.

آن‌گاه به من فرمود: به رفیق خود بگو بیاید.

پس او را فراخواندم. او به زبان شکسته‌ی ضعیفی گفت: توانایی حرکت ندارم.

به او فرمود: برخیز؛ مشکلی نداری!

رفیقم نیز سینه‌خیز رو به آن جناب کرد و به خدمتش رسید. با او نیز همان‌گونه کرد که با من کرده بود. آن‌گاه از جای خود برخاست که سوار شود.

به او گفتیم: تو را به خداوند قسم می‌دهیم ای آقای ما، که نعمت خود را بر ما کامل کن و ما را به خانواده‌مان برسان.

فرمود: عجله نکنید!

آن‌گاه با نیزه‌ی خود دور ما خطّی کشید و با همراهش رفت.

من به رفیقم گفتم: برخیز تا در جهت کوه بایستیم و راه را پیدا کنیم.

پس برخاستیم و به راه افتادیم. ناگاه دیدیم دیواری در مقابل ماست. به سمت دیگر حرکت کردیم، دیوار دیگر دیدیم. و هم‌چنین در هر چهار طرف ما. پس نشستیم و بر حال خود گریستیم.

به رفیقم گفتم: از این حنظل بیار تا بخوریم.

آن را آورد، دیدیم تلخ‌ترین و زشت‌ترین چیز است و آن را دور انداختیم. اندکی درنگ کردیم که ناگاه حیوانات وحشی بسیاری دور تا دور ما را گرفتند و آن قدر زیاد بودند که تعداد آنها را جز خداوند کسی نمی‌دانست. امّا هرگاه می‌خواستند به ما نزدیک شوند، آن دیوار مانع آنها می‌شد. وقتی می‌رفتند، دیوار هم ناپدید می‌شد. تا بازمی‌گشتند، دیوار هم دوباره نمایان می‌شد.

ما آن شب را آسوده و مطمئن از سر گذراندیم تا این‌که صبح شد و آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد. پس به شدّت به ناله و زاری افتادیم. ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و مثل کارهای روز گذشته را تکرار کردند.

هنگامی که خواستند از ما جدا شوند، به آن سوار گفتیم که تو را به خداوند قسم می‌دهیم که ما را به خانواده‌هایمان برسان.

فرمود: بشارت باد شما را که به زودی کسی نزدتان می‌آید که شما را به خانواده‌هایتان می‌رساند.

پس از چشم ما پنهان شدند.

وقتی روز به آخر می‌رسید، مردی را از اهل فراسا دیدیم که سه الاغ همراه او بود و برای بردن هیزم می‌آمد. وقتی ما را دید، ترسید و فرار کرد و خرهای خود را گذاشت. پس او را با نامش فریاد زدیم و اسم خود را نیز گفتیم.

پس برگشت و گفت: وای بر شما! خانواده‌های شما عزای شما را بر پا کردند. برخیزید که من نیازی به هیزم ندارم.

برخاستیم و بر آن خرها سوار شدیم. هنگامی که نزدیک شهر رسیدیم، پیش از ما وارد شد و به خانواده‌ی ما خبر داد، ایشان بی‌نهایت خرسند و شادمان شدند و او را گرامی داشتند و بر او خلعت پوشانیدند.

هنگامی که نزد خانواده‌ی خود رفتیم، از حال ما پرسیدند. آن‌چه دیده بودیم برای ایشان حکایت کردیم.

سخن ما را دروغ پنداشتند و گفتند: اینها خیالاتی بوده که در اثر تشنگی برای شما پدید آمده است.

آن‌گاه روزگار این قصّه را از یاد من برد، چنان‌که گویا چیزی نبود و در خاطرم چیزی از آن نماند تا آن‌که به سنّ بیست سالگی رسیدم و ازدواج کردم و به شغل کرایه دادن حیوانات وارد شدم.

در بستگان من کسی به سرسختی من در دشمنی با شیعیان نبود، به خصوص زوّار ائمّه(علیهم السلام) که به سامرا می‌رفتند. پس من به قصد دزدی و هر کار دیگری که برای اذیّت و آزارشان از دستم برآید، به آنان حیوان کرایه می‌دادم. و البتّه اعتقاد داشتم که این کار از اعمالی است که مرا به خداوند -تبارک و تعالی- نزدیک می‌کند.

پس اتّفاق افتاد که حیوانات خود را به گروهی از اهل حلّه که از زیارت برمی‌گشتند، کرایه دادم و ابن‌السّهیلی و ابن‌عرفه و ابن‌حارب و ابن‌الزّهدری و... از اهل صلاح در بین آنان بودند. پس به سمت بغداد رفتیم. ایشان که از لجاجت و دشمنی من باخبر بودند، چون در راه مرا تنها دیدند و دل‌هایشان از غیظ و کینه پر بود، کار زشتی فرونگذاشتند مگر آن‌که با من کردند. به خاطر تعداد زیادشان من ساکت بودم و در مقابلشان قدرتی نداشتم.

هنگامی که به بغداد رسیدیم، آن گروه به طرف غربی بغداد رفتند و در آن‌جا فرود آمدند و سینه‌ی من از غیظ و کینه‌ی ایشان لبریز شده بود. وقتی رفقای من آمدند، برخاستم و نزد آنان رفتم و بر صورت خود زدم و گریستم. گفتند: چه اتّفاقی برایت افتاده و چه مصیبتی به تو رسیده؟ پس هر چه آن گروه بر سر من آورده بودند برای ایشان حکایت کردم.

رفقایم شروع به دشنام دادن و لعن کردن آن جماعت کردند و گفتند: دل خوش دار که وقتی بیرون روند، در راه سراغ آنان خواهیم رفت و شنیع‌تر از آن‌چه کردند با آنان خواهیم کرد.

هنگامی که تاریکی شب عالم را فرا گرفت، سعادت مرا دریافت. پس با خویشتن گفتم: این دسته‌ی رافضه، از دین خود برنمی‌گردند، بلکه فرقه‌های دیگر وقتی زاهد می‌شوند، به دین آنان برمی‌گردند. و تنها دلیلش این است که حق با آنان است. و در این باره به فکر فرو رفتم و از خداوند به حقّ نبیّ او، محمّد(صلی الله علیه و آله) خواستم که در این شب، علامتی به من نشان دهد که با آن به حقّی که (پذیرشش را) بر بندگان خود واجب ساخته پی‌ببرم.

پس خواب مرا ربود، ناگاه بهشت را دیدم که آراسته‌اند و در آن درختان بزرگی با رنگ‌ها و میوه‌های مختلف بود امّا از نوع درخت‌های دنیا نبود؛ زیرا شاخه‌های آنها سرازیر بود و ریشه‌های آنها به سمت بالا بود. و چهار نهر دیدم از خمر و شیر و عسل و آب؛ و این نهرها جاری بود و لب آب با زمین هم‌سطح بود طوری که اگر مورچه‌ای می‌خواست از آنها بیاشامد، می‌توانست. و زنانی خوش‌سیما و شمایل را دیدم. و جمعی را دیدم که از آن میوه‌ها می‌خوردند و از آن نهرها می‌آشامیدند ولی من نمی‌توانستم چنین کنم. هرگاه خواستم از آن میوه‌ها برگیرم، به سمت بالا می‌رفت و هر زمان که عزم می‌کردم از آن نهرها بنوشم، به زیر فرو می‌رفت.

به آن عدّه گفتم: چه شده، شما می‌خورید و می‌نوشید و من نمی‌توانم؟!

گفتند: تو هنوز نزد ما نیامدی.

در این حال بودم که ناگاه گروه بزرگی را دیدم. پس گفتند: خاتون ما، فاطمه زهرا(علیها السلام) است که می‌آید.

نگاه کردم، دسته‌هایی از ملائکه را دیدم با نیکوترین صورت و شمایل از هوا به زمین فرود می‌آمدند و دور آن معظمّه را گرفته بودند.

هنگامی که آن حضرت نزدیک رسید، آن سواری را دیدم که ما را با خوراندن حنظل از تشنگی نجات داده بود، خود او بود که روبه‌روی حضرت فاطمه(علیها السلام) ایستاده بود. هنگامی که او را دیدم، شناختم و آن حکایت به خاطرم آمد و شنیدم که آن جمع می‌گفتند: این، م‌ح‌م‌د‌بن الحسن، قائم منتظر است.

مردم برخاستند و به حضرت فاطمه(علیها السلام) سلام کردند. پس من برخاستم و گفتم: السّلام علیكِ یا بنتَ رسولِ الله!

فرمود: و علیك السّلام ای محمود! تو همان کسی هستی که این فرزند من از تشنگی نجاتش داد؟

گفتم: آری؛ ای سیّده‌ی من.

فرمود: اگر به شیعیان ما بپیوندی، رستگار شدی!

گفتم: من به دین شما و دین شیعیانت وارد شدم و به امامت گذشتگان از فرزندانت و آنها که باقی‌اند اقرار دارم.

فرمود: بشارت باد تو را که رستگار شدی.              

محمود گفت: گریه‌کنان بیدار شدم و در اثر آن‌چه دیده بودم از خود بی خود شده بودم.

رفقایم از گریه‌ی من بی‌قرار شدند و گمان کردند که این گریه‌ی من به خاطر آن چیزی است که برایشان حکایت کردم. پس گفتند: دل خوش دار! قسم به خداوند که بی‌شک از رافضی‌ها انتقام خواهیم گرفت.

من سکوت کردم تا آن‌که آنها ساکت شدند. پس صدای مؤذّن را شنیدم که نوای اذان سر داده بود. برخاستم و به سمت غربی بغداد حرکت کرده، نزد آن گروه زوّار رفتم و به ایشان سلام کردم.

گفتند: لا اهلاً و لا سهلاً! از نزد ما بیرون برو! خداوند به کار تو برکت ندهد!

گفتم: من به سمت شما برگشتم و نزد شما آمدم که احکام دین مرا به من بیاموزید.

از سخن من بهت‌زده شدند.

بعضی از ایشان گفتند: دروغ می‌گوید.

برخی دیگر گفتند: شاید راست بگوید.

پس سبب این امر را از من پرسیدند، من نیز آن‌چه دیده بودم برای ایشان حکایت کردم.

گفتند: اگر راست می‌گویی، حالا ما به سوی مشهد امام موسی‌بن جعفر(علیه السلام) می‌رویم؛ پس با ما بیا تا در آن‌جا تو را شیعه کنیم.

گفتم: چشم؛ اطاعت می‌کنم.

پس مشغول شدم به بوسیدن دست و پای آنان و خورجین‌هایشان را برداشتم و برای ایشان دعا می‌کردم تا به حرم شریف رسیدیم.

خدّام آن‌جا از ما استقبال کردند و در میان آنان مردی علوی حضور داشت که از همه بزرگ‌تر بود. پس به زوّار سلام کردند و زوّار به ایشان گفتند: درِ حرم مقدّس را برای ما باز کنید تا سیّد و مولای خود را زیارت کنیم.

مرد علوی گفت: بله؛ با علاقه و احترام! ولی کسی با شماست که می‌خواهد شیعه شود و من او را در خواب دیدم که پیش روی سیّده‌ی من حضرت فاطمه(علیها السلام) ایستاده بود و آن مکرّمه به من فرمود: «فردا مردی نزد تو خواهد آمد که می‌خواهد شیعه شود؛ پس پیش از هر کس، در را برای او باز کن.» و اگر من الآن او را ببینم، می‌شناسم.

گروه زوّار با تعجّب بسیار به یک‌دیگر نگاه کردند و به او پاسخ دادند.

پس شروع کرد به نظر کردن به تک‌تک آنان.

(وقتی به من رسید،) گفت: الله اکبر! سوگند به خدا این است آن مردی که او را دیده بودم.

دست مرا گرفت و آن گروه گفتند: راست گفتی ای سیّد! و قسم تو راست بود و این مرد نیز در آن‌چه نقل کرد راست گفت.

همه خرسند شدند و حمد خداوند -تبارک و تعالی- را به جای آوردند.

پس مرا به حرم شریف وارد کرد و آیین تشیّع را به من آموخت و مرا شیعه کرد، و من به ولایت آنان که باید، اقرار کردم و تبرّی جستم از آنها که باید از ایشان تبرّی کرد.

هنگامی که کارم تمام شد، علوی گفت: سیّده‌ات حضرت فاطمه(علیها السلام) به تو می‌فرماید: به زودی بهره‌ای از مال دنیا به تو می‌رسد، به او اعتنایی نکن که خداوند عوض آن را به زودی به تو برمی‌گرداند. و در تنگنا‌هایی خواهی افتاد، پس، از ما کمک بخواه که نجات خواهی یافت.

پس گفتم: چشم و اطاعت می‌کنم.

اسبی داشتم که قیمت آن دویست اشرفی بود، پس آن مُرد و خداوند عوض آن را به من داد، همان قدر و چند برابر آن. و در تنگناهایی افتادم، پس به ایشان استغاثه کردم و نجات یافتم و خداوند به برکت ایشان گشایشی برایم ایجاد کرد. و من امروز دوست دارم هر کسی را که ایشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس را که ایشان را دشمن دارد و امید دارم به برکت وجود ایشان به حسن عاقبت دست یابم.

پس از آن متوسّل به بعضی از شیعیان شدم، پس این زن را به ازدواج من درآوردند و من خاندان خود را واگذاشتم و راضی نشدم با زنی از ایشان ازدواج کنم.

مصنّف کتاب می‌فرماید: این قضیّه را در سال هفتصد و هشتاد و هشت هجری برای من نقل کرد. و الحمد لله.[۲]

مؤلّف گوید: سیّدعلیّ‌بن عبدالحمید از بزرگان علماست و از شاگردان فخرالمحقّقین، پسر علاّمه است و استاد ابن‌فهد حلّی نیز بوده است. علما در کتب رجال و اجازات او را بسیار مدح کرده‌اند. و عبدالحمید جدّ او بوده و نام کاملش علیّ‌بن عبدالکریم‌بن عبدالحمید است. وی آثار و تألیفات نیکوی بسیار دارد.

امّا ابن‌زهدری که در ضمن برشمردن اسامی زوّار در این قصّه از او نام برده شد، شیخ جمال‌الدّین است، صاحب حکایت چهل و چهارم که خواهد آمد. و او پسر شیخ نجم‌الدّین جعفر‌بن الزّهدری است. و شیخ نجم‌الدّین زهدری عالم فاضل معروف و معاصر فخرالمحقّقین است و مؤلّف کتاب ایضاح تردّدات الشّرائع است که در آن تردّدهای محقّق حلّی در کتاب شرائع را شرح داده و در کتب فقهی از او نقل می‌کنند.

صاحب ریاض العلماء می‌گوید: ابن‌زهدری را بعضی به صورت «زِهدَزی» ضبط کرده‌اند و این مشهورتر است؛ و برخی نیز به صورت «زهدری».[۳]

از کتاب ریاض العلماء نیز مشخّص می‌شود که او هم از علما بوده است.

و مخفی نماند که از ملاحظه‌ی مجموع این حکایت، روشن می‌شود که محمود از اهل عراق عرب بوده و قصّه‌ی او در آن‌جا اتّفاق افتاده، نه در سرزمین فارس عجم. پس شاید اصل او از فارس بوده یا منظور از فارس در این‌جا روستایی از روستاهای عراق به این نام باشد، یا اسم روستا، فراسا باشد؛ چنان‌که در یک جای حکایت این‌گونه از آن نام برده شده است.


نجم ثاقب - باب هفتم: حکایات تشرّف‌یافتگان

  1. مؤلّف محترم در پایان حکایت درباره‌ی اهل «فارس» بودن او توضیحی ارائه نموده‌اند. (البتّه همان طور که در ادامه مشاهده می‌شود، یک بار از تعبیر «اهل فرس» و بار دیگر «اهل فراسا» استفاده شده است. گفتنی است در مورد اخیر، در جنّة المأوی «فراسنا» آمده است.)
  2. این حکایت در تنها نسخه‌ی به دست آمده از کتاب «السّلطان المفرّج» که به چاپ رسیده و در دست‌رس قرار گرفته، نقل نشده است. البتّه همان طور که محقّق محترم آن در مقدّمه‌ی خود اشاره نمودند، این نسخه گزیده‌ای از آن کتاب است. آن‌گاه ایشان به جهت تناسب موضوع و نقل شدن این حکایت از مؤلّف السّلطان المفرّج، یعنی سیّد نیلی، آن را به عنوان روایت هفدهم در پایان کتاب قرار داده و متن عربی را از مؤلّف بزرگوار ما در کتاب جنّة المأوی / 17 - 24 نقل نموده است.
  3. ریاض العلماء 7 / 122: «و قد سبق في ترجمة ابن‌الزّهدري في الباب السّابق الخلاف في تصحیح هذه اللّفظة.» امّا محلّ مورد ارجاع در نسخه‌ی موجود یافت نشد.