میرزا محمّدحسین اصفهانی

از ویکی‌مهدی
نسخهٔ تاریخ ‏۲ اکتبر ۲۰۲۵، ساعت ۱۷:۵۷ توسط Vafa (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «= تشرفات و ملاقات ها - میرزا محمّدحسین اصفهانی = شباهت بسیاری با حکایت پیشین دارد و آن، ‌چنان است که جناب عالم فاضل صالح ورع تقی، میرزا محمّدحسین نایینی اصفهانی، فرزند ارجمند جناب عالم عامل و مهذّب کامل، میرزا عبدالرّ...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

تشرفات و ملاقات ها - میرزا محمّدحسین اصفهانی

شباهت بسیاری با حکایت پیشین دارد و آن، ‌چنان است که جناب عالم فاضل صالح ورع تقی، میرزا محمّدحسین نایینی اصفهانی، فرزند ارجمند جناب عالم عامل و مهذّب کامل، میرزا عبدالرّحیم نایینی ملقّب به شیخ الاسلام برای ما حکایت کرد و گفت: من برادری تنی به نام میرزا محمّدسعید دارم که اکنون مشغول تحصیل علوم دینی است.

حدود سال هزار و دویست و هشتاد و پنج، دردی در پای محمّدسعید ظاهر شد و پشت پای او ورم کرد به حدّی که پا کج شد و برادرم توان راه رفتن را از دست داد.

میرزا احمد طبیب، پسر حاجی میرزا عبدالوهّاب نایینی را برای او آوردند، معالجه کرد. کجی پشت پا بر طرف شد و ورم از بین رفت و خوابید. چند روزی نگذشت، که همان حالت بین زانو و ساق پا پدیدار شد. پس از چند روز دیگر، مشابه آن در همان پا، در ران پیدا شد. و یک مورد دیگر نیز میان کتف شکل گرفت. تا آن‌که هر یک از آنها زخم شد و درد شدیدی هم داشت. معالجه کردند، سر باز کرد و از آنها چرک می‌آمد.

نزدیک به یک سال یا بیشتر به همان حال گذشت که با درمان‌های گوناگون، مشغول معالجه‌ی این زخم‌ها بود و هیچ یک از آنها بهبود نیافت، بلکه هر روز بر جراحت افزوده می‌شد. در تمام این مدّت طولانی، محمّدسعید توان گذاشتن پا بر زمین نداشت و او را از جایی به جایی، به دوش می‌کشیدند.

در اثر طولانی شدن دوران بیماری، مزاجش ضعیف شد و با آن همه خون و چرکی که از آن زخم‌ها خارج شده بود، از او جز پوست و استخوان چیزی باقی نمانده بود. کار بر پدرمان سخت شده و به هر نوع درمانی که اقدام می‌نمود، نتیجه‌ای جز بیشتر شدن جراحات و ضعف حال و قوا و مزاج نمی‌گرفت. دیگر کار زخم‌ها به جایی رسید که اگر دست بر یکی از دو زخم پا می‌گذاشتند، چرک و خون از دیگری جاری می‌شد.

در همان ایّام، وبای شدیدی در نایین شیوع پیدا کرد و ما از ترس وبا به یکی از روستاهای اطراف پناه بردیم. آن‌جا مطّلع شدیم که جرّاح ماهری به نام آقایوسف در روستایی نزدیک ما ساکن است.

پس پدرم شخصی را نزد او فرستاد و برای معالجه حاضر کرد. وقتی برادر مریض مرا به او نشان دادند، مدّتی ساکت ماند تا پدرم از نزد او بیرون رفت. من آن‌جا ماندم با یکی از دایی‌هایم به نام حاجی میرزا عبدالوهّاب. آقایوسف مدّتی با دایی‌ام به آهستگی صحبت کرد. من از مضمون آن سخنان متوجّه شدم که خبر ناامیدکننده‌ای می‌دهد و از من پنهان می‌کند تا مبادا به مادرم بگویم و ایشان آشفته شود و بی‌قراری کند.

پدرم برگشت. جرّاح گفت: من فلان مبلغ در ابتدا می‌گیرم، آن‌گاه معالجه را شروع می‌کنم.

هدف او این بود که خودداری پدرم از پرداخت آن مبلغ پیش از معالجه، بهانه‌ای برای او باشد تا پیش از اقدام به معالجه برود.

پدرم از این کار امتناع نمود. جرّاح نیز فرصت را غنیمت شمرد و به روستای خود بازگشت. پدر و مادرم متوجّه شدند که این کار جرّاح به دلیل ناامیدی و ناتوانی او نسبت به درمان برادرم بود، با آن استادی و مهارتی که داشت. از او مأیوس شدند.

من دایی دیگری داشتم به نام میرزاابوطالب، بسیار باتقوا و درست‌کار. در شهر معروف بود که رقعه‌های استغاثه‌ای که او به امام عصر، حضرت حجّت(علیه السلام) برای مردم می‌نویسد، به سرعت نتیجه می‌دهد و زود تأثیر می‌کند و مردم در سختی‌ها و گرفتاری‌ها، بسیار به او مراجعه می‌کردند.

مادرم از او خواهش کرد که برای شفای فرزندش رقعه‌ی استغاثه بنویسد. میرزاابوطالب در روز جمعه رقعه را نوشت و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و نزد چاهی رفت که نزدیک روستا بود. پس برادرم آن رقعه را در چاه انداخت در حالی که مادرم او را بالای چاه روی دست گرفته بود. در همین موقعیّت، به او و مادرم حالت دل‌شستگی دست داد، پس هر دو به شدّت گریستند. این اتّفاق در ساعت آخر روز جمعه رخ داد.

چند روزی نگذشت که من در خواب دیدم که سه اسب‌سوار با هیئت و شمایلی که در ماجرای اسماعیل هرقلی وارد شده، از صحرا رو به خانه‌ی ما می‌آیند. من در همان حال، حکایت اسماعیل به خاطرم آمد؛ زیرا در همان روزها از آن آگاه شده بودم و شرح آن در نظرم بود.

پس متوجّه شدم آن سوار که جلوتر است، حضرت حجّت(علیه السلام) است و برای شفا دادن برادر مریض من آمده‌اند. برادرم، مریض در رختخواب خود در فضای خانه بر پشت خوابیده یا تکیه داده بود، چنان‌که در بیشتر روزها در چنین وضعی بود.

پس حضرت حجّت -عجّل الله تعالی فرجه- نزدیک آمده، در دست مبارک نیزه‌ای داشتند. پس آن نیزه را بر جایی از بدن او گذاشت و گویا بر کتف او بود. پس به او فرمود: برخیز که دایی‌ات از سفر آمده است.

در آن شرایط این‌گونه فهمیدم که منظور حضرت از این کلام، بشارت است به آمدن دایی دیگری که داشتیم به نام حاجی میرزاعلی‌اکبر که به سفر تجارت رفته بود و سفرش طول کشیده بود. ما به دلیل طولانی شدن سفر او و اوضاع نابه‌سامان روزگارِ قحطی و گرسنگی شدید، نگران او بودیم.

هنگامی که حضرت، نیزه را بر کتف او گذاشت و آن سخن را فرمود، برادرم از جای خواب خود برخاست و برای استقبال از دایی‌ام، با شتاب به سوی درِ خانه رفت.

من از خواب بیدار شدم، دیدم فجر طلوع کرده و هوا روشن شده و کسی برای نماز صبح از خواب برنخاسته. پس از جای خود برخاستم و به سرعت نزد برادرم رفتم، پیش از آن‌که جامه بر تن کنم. او را از خواب بیدار کردم و به او گفتم: حضرت حجّت(علیه السلام) تو را شفا داده، برخیز.

دست او را گرفتم و بلندش کردم. مادرم از خواب برخاست و بر من فریاد زد که چرا برادرم را بیدار کردم. چون به خاطر درد شدیدی که داشت، بیشتر شب را بیدار بود و اندکی خواب و استراحت در آن وضعیّت غنیمت بود.

گفتم: حضرت حجّت(علیه السلام) او را شفا داده‌اند.

وقتی او را بلند کردم، شروع کرد به راه رفتن در اتاق در حالی که آن شب اصلاً توان بر زمین گذاشتن پایش را هم نداشت و نزدیک یک سال یا بیشتر بود که شرایط او این‌گونه بود و دیگران او را از جایی به جای دیگر حمل می‌کردند.

این خبر در آن روستا پخش شد و همه‌ی خویشان و آشنایان که بودند، جمع شدند که با چشمان خودشان او را ببینند؛ چون با عقل نمی‌توانستند باور کنند. من خواب را نقل می‌کردم و بسیار شادمان بودم از این‌که مژده‌ی سلامتی را به او داده بودم در حالی که او در خواب بود. چرک و خون هم در همان روز قطع شد و زخم‌ها در کمتر از یک هفته بهبود یافت.

چند روز بعد، دایی مسافرم با سلامتی و دست پر از راه رسید.

و در این تاریخ که هزار و سی‌صد و سه است، تمام اشخاصی که نام ایشان در این حکایت برده شده زنده هستند، جز مادرم و آن جرّاح که دعوت حق را لبیک گفتند. و الحمد لله.

نجم ثاقب - باب هفتم: حکایات تشرّف‌یافتگان