شیخ عبدالمحسن

از ویکی‌مهدی
نسخهٔ تاریخ ‏۲ اکتبر ۲۰۲۵، ساعت ۲۰:۰۲ توسط Vafa (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «= تشرفات و ملاقات ها - شیخ عبدالمحسن = سیّد جلیل، صاحب مقامات درخشان و کرامات تابان، رضیّ‌الدّین علیّ‌بن طاووس در رساله‌ی المواسعة و المضایقة می‌فرماید: روز سه‌شنبه، هفدهم جُمادَی الآخره سال شش‌صد و چهل و یک، با بر...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

تشرفات و ملاقات ها - شیخ عبدالمحسن

سیّد جلیل، صاحب مقامات درخشان و کرامات تابان، رضیّ‌الدّین علیّ‌بن طاووس در رساله‌ی المواسعة و المضایقة می‌فرماید: روز سه‌شنبه، هفدهم جُمادَی الآخره سال شش‌صد و چهل و یک، با برادر صالح خود، محمّد‌بن محمّد‌بن محمّد قاضی آوی -که خدا بر سعادتش بیفزاید و عاقبتش را نیکو قرار دهد- از حلّه به سوی مشهد مولای خود، امیرالمؤمنین(علیه السلام) حرکت کردیم. پس به تقدیر الهی شب را در مسجد روستایی به نام دورة ابن‌سنجار به سر بردیم و همراهان ما و چهارپایان ما شب در آن روستا بودند.

صبح چهارشنبه، هجدهم، از آن‌جا حرکت کردیم و تا ظهر به مشهد مولایمان علی(علیه السلام) رسیدیم و زیارت کردیم.

شب فرا رسید و آن، شبِ پنج‌شنبه نوزدهم جمادی الآخره بود. پس در وجود خود حالت تمایل و توجّه به سوی مقدّس حضرت خداوندی و حضور قلب و خوبی بسیاری یافتم. و علائم مورد قبول و توجّه و مهربانی و پذیرایی قرار گرفتن و رسیدن به آرزو را مشاهده نمودم.

و برادر صالح من، محمّد‌بن محمّد آوی -که خدا بر سعادتش بیفزاید- همان شب در خواب دید که گویا در دست من لقمه‌ای است و من به او می‌گویم: «این از دهن مولای ما مهدی(علیه السلام) است.» و مقداری از آن را به او دادم.

وقتی سحر آن شب شد، به فضل الهی، نافله‌ی شب را خواندم. صبح روز پنج‌شنبه، طبق عادت به حرم نوارنی مولای خود، علی(علیه السلام) مشرّف شدم. پس، از فضل خداوندی در توجّهش و مکاشفه حالی به من دست داد که نزدیک بود بر زمین بیفتم و اعضا و پاهایم به لرزه افتاد و ارتعاش هولناکی برایم روی داد، به خاطر فواید فضل الهی بر من و عنایت جنابش به من و آن‌چه از احسانش به من برایم آشکار نمود. پس مشرف به مرگ و جدایی از سرای رنج و کوچ به دیار بقا شدم.

تا آن‌که در این حال محمّد‌بن کنیله[۱] جمّال آمد. پس به من سلام کرد و من توان نگاه کردن به او و دیگران را نداشتم و او را هم در آن زمان نشناختم، بلکه بعد از آن درباره‌ی او پرس‌وجو کردم و او را به من معرّفی کردند.

و در این زیارت برای من مکاشفاتی جلیل و بشاراتی جمیل تکرار شد.

برادر صالح من، محمّد‌بن محمّد‌بن محمّد آوی -که خدا بر سعادتش بیفزاید- چند بشارت را که دیده بود برای من نقل کرد. یکی از آنها این بود:

او دیده بود گویا شخصی در خواب برای او خوابی حکایت می‌کند و به او می‌گوید که من دیدم مثل این‌که ابن‌طاووس -و گویا من در آن حال که این خواب را برای او نقل می‌کرده حاضر بودم- سوار است و تو -یعنی آوی- و دو سوار دیگر، همگی به سوی آسمان بالا رفتید.

گفت: من به او گفتم که تو می‌دانی یکی از آن دو سوار کی بود؟

پس صاحب خواب در حال خواب گفت: نمی‌دانم.

پس تو -یعنی ابن‌طاووس- گفتی: او مولای ما مهدی(علیه السلام) است.

با استخاره از نجف اشرف برای زیارت اوّل رجب به سمت حلّه راه افتادیم. پس شب جمعه، هفدهم[۲] جمادی الآخره به آن‌جا رسیدیم. و در روز جمعه، حسن‌بن البقلی گفت که شخصی صالح به نام عبدالمحسن از روستایی‌های عراق، به حلّه آمده و بیان کرده که مولای ما مهدی(علیه السلام) او را آشکارا در بیداری ملاقات کرده و برای پیغامی نزد من فرستاده است.

قاصدی به نام محفوظ‌بن قرا نزد عبدالمحسن فرستادم. شب شنبه، بیست و یکم[۳] جمادی الآخره آن دو حاضر شدند. پس با شیخ عبدالمحسن تنها ماندم. با او آشنا شدم و دیدم که مرد صالحی است که آدمی به راست‌گویی او شک نخواهد کرد و نیازی هم به ما ندارد. از حالش پرس‌وجو کردم، گفت که اصل او از «حصن بشر» است و از آن‌جا به دولابی کوچ کرده که مقابل محوله[۴] معروف به مجاهدیّه است و به دولاب ابن‌ابی‌الحسن معروف است و حال در آن‌جا سکونت دارد امّا در دولاب و زراعت آن‌جا کار نمی‌کند، بلکه تاجر است و شغلش خریدن غلّه و غیر آن است.

و حکایت کرد که از دیوان سرایر غلّه خریده بوده و برای تحویل گرفتن غلّه به آن‌جا آمده و شب را نزد طایفه معیدیّه در جایی معروف به مجر[۵] به سر می‌برد.

وقتی سحر فرا رسید، استفاده از آب معیدیّه را نپسندیده و به نیّت استفاده از آب نهر بیرون می‌رود. نهر در طرف شرقی آن‌جا قرار داشت. پس به خود نیامد مگر در وقتی که خود را در تپّه‌ی سلام دید که در راه مشهد حسین(علیه السلام) یعنی کربلاست و در جهت غرب قرار داشت. و این در شب پنج‌شنبه نوزدهم ماه جمادی الآخره سال شش‌صد و چهل و یک بوده، همان شبی که شرح آن گذشت و ذکر کردم بعضی از آن‌چه خداوند از فضل خود در آن شب و روز در جوار مولای ما، امیرالمؤمنین(علیه السلام) به من عنایت کرد.

عبدالمحسن گفت: پس من برای قضای حاجت نشستم، ناگاه سواری را نزد خود دیدم که نه از او حسّی شنیدم و نه از اسبش حرکت و صدایی یافتم. و ماه طلوع کرده بود ولی هوا را مه غلیظی فراگرفته بود.

سیّدابن‌طاووس گوید: پس من از عبدالمحسن درباره‌ی آن سوار و اسب او سؤال کردم. گفت: رنگ اسبش سرخ تیره مایل به سیاهی بود و جامه‌های سفید بر تن داشت و عِمامه‌ای با تحت‌الحَنَک داشت و شمشیری بسته بود.

پس سوار گفت: شیخ عبدالمحسن! چگونه است وقت مردم؟

عبدالمحسن گفت: گمان کردم که از این وقت سؤال می‌کند؛ پس گفتم: دنیا را مه و غبار گرفته.

سوار گفت: من از تو در این باره نپرسیدم؛ از حال مردم سؤال کردم.

گفتم: مردم در خوبی و ارزانی و امنیّت در وطن خود و بر سر مال خود اند.

سوار گفت: نزد ابن‌طاووس برو و چنین و چنان به او بگو -و برای من بیان کرد آن‌چه حضرت فرموده بود.

آن‌گاه گفت که آن جناب فرمود: پس وقت نزدیک شده! پس وقت نزدیک شده!

عبدالمحسن گفت: پس به دلم افتاد و شناختم که او مولای ما، صاحب الزّمان(علیه السلام) است. پس با صورت بر زمین افتادم و بی‌هوش شدم و تا طلوع صبح همان طور بی‌هوش بودم.

گفتم: تو از کجا فهمیدی منظور آن حضرت از ابن‌طاووس من است؟

گفت: من در بنی‌طاووس جز تو را نمی‌شناسم و در دلم جز این نبود که مقصود آن حضرت، فرستادن (این پیام) به سوی توست.

گفتم: از کلام حضرت که فرمود: «وقت نزدیک شده!» چه فهمیدی؟ آیا منظورشان این بود که وفات من نزدیک شده یا ظهور آن جناب(علیه السلام) نزدیک شده؟

گفت: بلکه ظهور آن حضرت(علیه السلام) نزدیک شده.

عبدالمحسن گفت: پس در همان روز راهی مشهد ابی‌عبد‌الله(علیه السلام) کربلا شدم و عزم کردم که تا آخر عمر خانه‌نشین باشم و خدای تعالی را عبادت کنم و پشیمان شدم که چگونه چیزهایی را که می‌خواستم از آن حضرت سؤال کنم، نپرسیدم.

به او گفتم: آیا کسی را از این حکایت آگاه کردی؟

گفت: آری! برخی کسان که از بیرون رفتن من از نزد معیدیّه خبر داشتند و گمان کردند که راه را گم کردم و هلاک شدم به خاطر تأخیر در بازگشت من و دچار شدنم به غشی که به خاطر ملاقات آن جناب برایم اتّفاق افتاد و چون در طول آن روزِ پنج‌شنبه، آثار آن غش را می‌دیدند.

پس به او وصیّت کردم که این حکایت را هرگز برای هیچ کس نقل نکند. و هدیّه‌ای به او عرضه داشتم.

گفت: من از خلق بی نیازم و مال فراوانی دارم.

پس هر دو برخاستیم و من برای او جامه‌ی خوابی فرستادم و شب را نزد ما به سر برد در جایی که الآن در حلّه محلّ سکونت من است.

خلوت من با او در اتاق بالا‌ی خانه بود. هنگامی که برای خوابیدن به پایین آمدم، از خدای تعالی درخواست کردم که این مطلب در همین شب، در خواب بیشتر برایم روشن شود تا آن را بفهمم.

پس در خواب دیدم که گویا مولای ما حضرت صادق(علیه السلام) هدیّه‌ی بزرگی برای من فرستاده و آن هدیّه نزد من است و من قدر آن را نمی‌دانم.

از خواب برخاستم و حمد خدای تعالی به جای آوردم و برای نماز شب به اتاق بالا رفتم. و آن شبِ شنبه، هجدهم[۶] جمادی الآخره بود. پس فتح (نام خدمت‌کار ابن‌طاووس است) آفتابه را بالا نزد من آورد. دست دراز کردم و دسته‌ی آن را گرفتم که آب روی دست خود بریزم، پس دهنه‌ی آفتابه را گیرنده‌ای گرفت و آن را برگرداند و مرا از استفاده‌ی آب برای وضوی نماز مانع شد.

گفتم شاید آب نجس باشد و خداوند خواسته مرا از آن حفظ نماید؛ زیرا خداوند عطاهای بسیار به من دارد که یکی از آنها شبیه این مورد است و با آن آشنا هستم.

فتح را صدا زدم و گفتم: آفتابه را از کجا پر کردی؟

گفت: از کنار آب جاری.

گفتم: شاید این نجس باشد؛ آن را برگردان و تطهیر کن و از نهر پر کن.

رفت و آب را ریخت و من صدای آن را می‌شنیدم؛ آب کشید و از نهر پر کرد و آورد. پس دسته‌ی آن را گرفتم و شروع کردم که از آن بر دست خود بریزم، باز گیرنده‌ای دهنه‌ی آن را گرفت و برگرداند و مانع شد. بازگشتم و صبر کردم و مشغول خواندن بعضی از دعاها شدم.

دوباره سراغ آفتابه رفتم، باز به همان صورت قبلی اتّفاق افتاد. فهمیدم که این ماجرا برای منع من از نماز شب در این شب است. و در خاطرم گذشت که شاید خدای تعالی می‌خواهد فردا گرفتاری و حکمی برای من رقم زند و نخواسته که من امشب برای سلامت ماندن از آن دعا کنم. پس نشستم و چیزی جز این به دلم خطور نمی‌کرد.

در همان حال نشسته، خوابیدم. ناگاه مردی را دیدم که به من می‌گوید: «عبدالمحسن که برای رساندن پیغام آمده بود، گویا سزاوار بود که تو در پیش روی او راه بروی.» بیدار شدم و در خاطرم گذشت که من در احترام و گرامی‌داشت او کوتاهی کردم. پس به سوی خداوند -تبارک و تعالی- توبه کردم و آن‌چه توبه‌کننده از مثل این معاصی می‌کند، به‌جاآوردم. بعد شروع به وضو گرفتن کردم، دیگر کسی آفتابه را نگرفت و مرا به کار معمول خود واگذاشت.

وضو گرفتم و دو رکعت نماز گزاردم که فجر طالع شد. پس قضای نافله‌ی شب را به‌جاآوردم و فهمیدم که من حقّ این پیغام فرستادن را ادا نکردم. پس به نزد شیخ عبدالمحسن پایین آمدم و با او دیدار نمودم و او را گرامی داشتم.

پس، از مال شخصی خود، شش اشرفی برای او برداشتم. و از غیر مال شخصی خود از اموالی که می‌توانستم مثل مال خود در آنها تصرّف کنم نیز پانزده اشرفی برداشتم. با او خلوت کردم و سکّه‌ها را به او تقدیم داشتم و معذرت خواستم. عبدالمحسن از قبول کردن آن خودداری کرد و گفت: «من صد اشرفی به همراه دارم» و هیچ چیز از سکّه‌ها نگرفت و گفت: «آن را به کسی که فقیر است بده» و به شدّت از پذیرفتن خودداری کرد.

گفتم: به پیغام‌آور از جانب مثل آن جناب(علیه السلام) چیزی می‌دهند تا به فرستنده احترام بگزارند نه به خاطر فقر و غنای او.

باز هم از گرفتن امتناع کرد.

گفتم: مبارک است. امّا آن پانزده اشرفی که از مال شخصی من نیست، تو را به قبول کردن آن مجبور نمی‌کنم؛ و امّا این شش اشرفی که از دارایی شخصی من است، پس از قبول کردن آن چاره نیست.

نزدیک بود که آن را هم قبول نکند تا آن‌که او را به قبول الزام کردم. آن را گرفت ولی باز برگشت و آن را گذاشت. پس او را ملزم نمودم تا گرفت. با او ناهار خوردم و در پیش روی او راه رفتم، چنان‌که در خواب به من دستور داده بودند و او را به بازگونکردن سفارش نمودم. و الحمد لله و صلّی الله علی سیّد المرسلین، محمّد و آله الطّاهرین.[۷]

و از اسباب شگفتی بیشتر در این قضیّه، این‌که من در این هفته، روز دوشنبه سی‌ام جمادی الآخره سال ششصد و چهل و یک، همراه برادر صالح خود، محمّد‌بن محمّد‌بن محمّد -که خدا بر سعادتش بیفزاید- برای زیارت اوّل رجب به سمت مشهد ابی‌عبد‌الله الحسین(علیه السلام) راهی شدیم. پس سحر شب سه‌شنبه اوّل رجب المبارک سال شش‌صد و چهل و یک، مقری بغداد، محمّد‌بن سوید نزد من آمد و خودش سخن آغاز کرد و گفت که شب شنبه، بیست و یکم[۸] جمادی الآخره -که پیش‌تر ذکر شد- در خواب دیده که گویا من در خانه‌ای هستم و فرستاده‌ای آمده و می‌گویند که او از نزد صاحب(علیه السلام) است.

محمّد‌بن سوید گفت: پس بعضی از جمع گمان کردند که آن فرستاده از طرف صاحب‌خانه است. ولی من فهمیدم که او از جانب صاحب الزّمان(علیه السلام) است.

بعد از آن محمّد‌بن سوید دو دست خود را می‌شوید و آب می‌کشد، برخاسته، نزد فرستاده‌ی مولای ما، مهدی(علیه السلام) می‌رود. نزد او نامه‌ای می‌یابد از جانب مولای ما، مهدی(علیه السلام) برای من که بر آن سه مهر بوده است.

محمّد‌بن سوید مقری گفت: پس من آن نامه را از فرستاده‌ی مولای خود، مهدی(علیه السلام) با دو دست تحویل گرفتم و به تو تقدیم نمودم. و برادر صالح محمّد آوی حاضر بود و گفت: این چیست؟ پس گفتی: می‌گوید برای توست.

سیّدعلیّ‌بن طاووس می‌فرماید: پس من تعجّب کردم از این که محمّد‌بن سوید بدون این‌که از این امور خبر داشته باشد، در همان شب که فرستاده‌ی آن جناب نزد من بود، اینها را در خواب دیده است. و الحمد لله کما هو اهله.[۹]


نجم ثاقب - باب هفتم: حکایات تشرّف‌یافتگان

  1. الفوائد المدنیّة و رسالة المواسعة و المضایقة: کُتَیله.
  2. هم مؤلّف محترم در جنّة المأوی و هم نسخه‌ی چاپی رساله المواسعة و المضایقة، از نسخه‌ی منقول در کتاب الفوائد المدنیّة بهره برده‌اند. در هر سه منبع، همین طور آمده و نمی‌تواند صحیح باشد؛ بر خلاف مستدرک الوسائل که در آن، بیست و هفتم ضبط شده است. با توجّه به تاریخ ذکر شده در ابتدا و انتهای نقل، بیست و هفتم صحیح است. به نظر می‌رسد منشأ اشتباه در این مورد و موارد پیش رو، اشتباه در کتابت نسخه‌ها و اشتباه شدن بین «عشرین» و «عشر من» باشد.
  3. در این مورد، هر سه منبع مورد اشاره، هجدهم ذکر کرده‌اند و منشأ این تغییر در ترجمه مشخّص نیست. و با توجّه به پاورقی گذشته، در این‌جا بیست و هشتم صحیح خواهد بود که با مستدرک الوسائل نیز مطابق است.
  4. در متن اصلی عربی نیز همین طور است. مناسب‌ترین معنای یافت شده: أرض محولة: سرزمین خشک و بی‌حاصل.
  5. الفوائد المدنیّة و رسالة المواسعة و المضایقة: محر. جنّة المأوی: محبر.
  6. طبق آن‌چه گذشت، بیست و هشتم صحیح است.
  7. ر.ک: جنّة المأوی 24 - 30 (حکایت 2)؛ مستدرك الوسائل 20 (جلد 2 خاتمه) / 441 - 445 (با تلیخص). مؤلّف محترم در این دو اثر خود، به نقل همین مقدار از حکایت بسنده کرده‌اند.
  8. در این مورد نیز هر دو منبع، هجدهم ذکر کرده‌اند و منشأ این تغییر در ترجمه مشخّص نیست. و با توجّه به پاورقی‌های گذشته، در این‌جا بیست و هشتم صحیح خواهد بود.
  9. الفوائد المدنیّة / 86 - 90؛ رسالة المواسعة و المضایقة (منتشرشده در ضمیمه‌ی أجوبة مسائل و رسائل) / 512 - 519.