شیخ قاسم
تشرفات و ملاقات ها - شیخ قاسم
نیز در همان کتاب مینویسد: مردی از اهل ایمان از هموطنان ما، به نام شیخ قاسم، که بسیار به حج میرفت، برای من حکایت نمود و گفت:
روزی از راه رفتن خسته شدم و زیر درختی خوابیدم. خواب من طول کشید و حاجیها از آنجا رفتند و از من بسیار دور شدند. هنگامی که بیدار شدم، از وقت فهمیدم که خوابم طول کشیده و حاجیها از من دور شدند. و نمیدانستم به کدام طرف بروم. پس به یک سمت روانه شدم و به آواز بلند فریاد میزدم: «یا اباصالح!» و با این ندا، صاحبالامر(علیه السلام) را قصد میکردم؛ چنانکه ابنطاووس در کتاب امان ذکر کرده، در شمار آنچه هنگام گم نمودن راه گفته میشود.[۱]
پس در همین حال که فریاد میزدم، ناگاه کسی را در هیئت عربهای بادیه دیدم که بر ناقهای سوار است.
هنگامی که مرا دید، به من فرمود: تو از حاجیها جا ماندهای؟
گفتم: آری.
فرمود: پشت سر من سوار شو تا تو را به آنان برسانم.
پشت سر او سوار شدم و ساعتی نگذشت که به قافله رسیدیم.
وقتی نزدیک شدیم، به من فرمود: فرود آی و به دنبال کار خویش برو.
به او گفتم: تشنگی مرا آزار داده است.
پس، از زین شتر خود مشکی آب بیرون آورد و مرا از آن سیراب نمود. به خداوند سوگند که لذیذترین و گواراترین آبی بود که آشامیدم.
آنگاه رفتم تا به حاجیها رسیدم و به سمت او توجّه کردم امّا ندیدمش. و نه پیش از آن و نه بعد از آن او را ندیده بودم و ندیدم تا آنکه بازگشتیم.[۲]
مؤلّف گوید: در باب نهم، شرحی مربوط به این حکایت و امثال آن خواهد آمد، که باید آن را ملاحظه نمود.
نجم ثاقب - باب هفتم: حکایات تشرّفیافتگان