فدای دوست نکردیم نقد جان و دریغ
فدایِ دوست
فدای دوست نکردیم نقد جان،و دریغ
که کار عشق، زما ، این قَدَر نمی آید۱
بسی حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی ز بخت من امشب سحر نمی آید
درین خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف درازت به سر نمی آید
چنان به حسرت خاک در تو می میرم
که آب زندگی ام در نظر نمی آید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون زحلقه ژاله به در نمی آید
مجد همگر :
مراد من ز وصال تو برنمیآید
بلای عشق تو بر من به سر نمیآید
شب جوانی من در امید تو بگذشت
هنوز صبح وصال تو برنمیآید
درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم
برفت عمر و هنوز آن به بر نمیآید
در آرزوی تو بر من دمی نمیگذرد
که بر دلم ز تو جوری دگر نمیآید
دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم
که تیر هجر تو جز بر جگر نمیآید
خیال روی تو در چشم من چنان بنشست
که آفتاب و مَهَم در نظر نمیآید
----------
حافظ امید موعود، عبدالحسین فخاری
۱.عاشق واقعی آن است که جان را فدای محبوب نماید و اگر این نمی کند، در عشق خود تردید کند! اگر تمام عمر از فضایل محبوب عالم سخن برود، محاسن او به پایان نمی رسد و شاعر باز تکرار می کند که گردی از کوی او را با آب حیات مبادله نمی کند و از فراق او از چشم، ژاله می بارد و دل از همه کس جز او بریده است...