حاج علی بغدادی

از ویکی‌مهدی

تشرفات و ملاقات ها - حاج علی بغدادی

این حکایت، ماجرای تشرّف فردی صالح و پاک و باتقوا به نام حاجی علی بغدادی -وفّقه الله- است که در زمان تألیف این کتاب در قید حیات است و داستان او تناسبی با حکایت پیشین دارد. ماجرای او نکات و بهره‌های بسیار در بر دارد و در زمانی نزدیک رخ داده است. و اگر در این کتاب شریف، جز همین حکایت محکم صحیح نبود، هرآینه برای بلندقدری و گران‌مایگی آن کافی بود.

و شرح آن از این قرار است:

در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف رساله‌ی جنّة المأوی بودم، برای زیارت مبعث، عازم نجف اشرف شدم. هنگامی که به کاظمین رسیدم، خدمت جناب عالم عامل و فقیه کامل، سیّد سند و دانشمند معتمَد، آقاسیّدمحمّد‌، پسر عالم بی‌مانند، سیّداحمد، پسر عالم عالی‌قدر و یگانه‌ی گران‌قدر، سیّدحیدر کاظمینی -ایّده الله- رسیدم.

وی از شاگردان خاتم المجتهدین و فخر الاسلام و المسلمین، استاد اعظم، شیخ مرتضی انصاری -اعلی الله تعالی مقامه- و از علمای تقواپیشه‌ی آن شهر شریف، و از امامان جماعت صحن و حرم شریف، و پناهگاه طلّاب و غریبان و زوّار است. پدر و جدّش از علمای شناخته شده‌اند و تصانیف جدّش، سیّدحیدر، در زمینه‌ی اصول و فقه و... موجود است.

از ایشان درخواست کردم که اگر حکایت صحیحی در مورد تشرّف‌یافتگان، دیده یا شنیده‌، نقل نماید. پس این قضیّه را نقل فرمود.

من، خودم پیش‌تر آن را شنیده بودم امّا اصل و سند آن را ثبت و ضبط نکرده بودم. پس خواهش کردم که ایشان آن را به خطّ خود بنویسد.

فرمود: «از زمان شنیدن حکایت، مدّتی گذشته است و می‌ترسم در نقل آن زیاد و کم شود؛ باید او را ملاقات کنم و بپرسم، آن‌گاه بنویسم. ولی دیدار با او و پرسش و شنیدن از او سخت است؛ زیرا از زمان وقوع این قضیّه، انس او با مردم کم شده است. در بغداد زندگی می‌کند و هنگامی که برای زیارت مشرّف می‌شود به جایی نمی‌رود و پس از انجام کار و زیارتش، بازمی‌گردد. گاهی پیش آمده که در طول یک سال، یک یا دو مرتبه، هنگام رفت و آمد ملاقاتی روی می‌دهد.

از این گذشته، بنا بر کتمان و پنهان کردن دارد، مگر برای بعضی از خواص کسانی که مطمئن است ماجرا را پخش و فاش نمی‌کنند؛ زیرا از مسخره کردن اهل سنّت ساکن در کاظمین که ولایت حضرت مهدی(علیه السلام) و غیبت او را منکرند، می‌ترسد و هم‌چنین از این‌که عوام، به او نسبت فخرفروشی و خودستایی دهند.»

گفتم: خواهش می‌کنم تا بازگشت حقیر از نجف، به هر شکلی که ممکن است، او را دیده و قصّه را بپرسید که حاجت، بزرگ و وقت، تنگ است.

سپس از خدمت ایشان رفتم. دو یا سه ساعت نگذشته بود که ایشان نزد من آمدند و فرمودند: اتّفاقی بسیار شگفت رخ داده؛ وقتی به منزل خود رفتم، بدون فاصله، کسی آمد و گفت که جنازه‌ای از بغداد آوردند و در صحن گذاشتند و منتظرند که بر آن نماز بخوانید. هنگامی که رفتم و نماز خواندم، حاج علی بغدادی را در بین تشییع‌کنندگان دیدم. پس او را به گوشه‌ای بردم و بعد از آن‌که خودداری می‌کرد، بالاخره به هر شکل بود، قضیّه را بازگو کرد و شنیدم.

من به خاطر این نعمت والا، شکر الهی به‌جای‌آوردم و ایشان نیز تمام قضیّه را نوشتند و در کتاب جنّة المأوی ثبت کردم.[۱]

پس از مدّتی با جمعی از علمای محترم و سادات معظّم به زیارت کاظمین(علیهما السلام) مشرّف شدیم و از آن‌جا برای زیارت نوّاب اربعه -رضوان الله علیهم- به بغداد رفتیم.

پس از انجام زیارت، خدمت جناب عالم عامل و سیّد فاضل، آقاسیّدحسین کاظمینی رسیدیم. ایشان برادر جناب آقاسیّدمحمّد کاظمینی مورد اشاره، و ساکن بغداد است و امور شرعی شیعیان بغداد -که خداوند پشتیبان آنان باشد- بر محور ایشان است. از وی خواهش نمودیم که حاج علی بغدادی را فرابخواند.

حاج علی آمد. از او درخواست کردیم که در مجلس قضیّه را نقل کند، ابا نمود. پس از اصرار، راضی شد در مجلس دیگری حکایت کند؛ چون گروهی از اهل بغداد در مجلس نخست حضور داشتند. پس به خلوتی رفتیم و نقل کرد. و دو سه جا، اختلافی اجمالی داشت که خود او عذر آورد که به سبب گذشت زمان بسیار است. از سیمای او آثار راستی و درستی به گونه‌ای نمایان و هویدا بود که همه‌ی حاضران با تمام موشکافی که در امور دینی و دنیایی دارند، به راست بودن حکایت یقین کامل پیدا کردند.

حاج علی -ایّده الله- چنین نقل کرد:

هشتاد تومان مال امام(علیه السلام) بر عهده‌ی من جمع شده بود.

به نجف اشرف رفتم، بیست تومان از آن را به علم الهدی و التّقیٰ، جناب شیخ مرتضی -اعلی الله مقامه- دادم. بیست تومان دیگر به جناب شیخ محمّدحسین مجتهد کاظمینی، و بیست تومان هم به جناب شیخ محمّدحسن شروق پرداخت نمودم. بیست تومان نیز بر عهده‌ی من باقی ماند که قصد داشتم هنگام بازگشت، به جناب شیخ محمّدحسن کاظمینی آل یس -ایّده الله- بدهم.

وقتی به بغداد برگشتم، دوست داشتم که برای ادا نمودن مبلغ باقی‌مانده شتاب کنم. پس روز پنج‌شنبه بود که به زیارت دو امام همام، کاظمین(علیهما السلام) مشرّف شدم. پس از آن، خدمت جناب شیخ -سلّمه الله- رفتم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و در مورد مبلغ باقی‌مانده از ایشان اجازه خواستم که به خودم واگذار کنند تا بعد از فروش کالاهایی، به تدریج به دست اهلش برسانم.

تصمیم داشتم عصر همان روز به بغداد بازگردم. جناب شیخ خواهش کرد بمانم. عذر آوردم که باید دست‌مزد کارگران کارخانه‌ی نسّاجی‌ام را بدهم. چون رسم چنین بود که دست‌مزد هفته را عصر پنج‌شنبه می‌دادم. پس برگشتم.

حدود یک‌سوم راه را طی کرده بودم که سیّد جلیلی را دیدم که از طرف بغداد رو به من می‌آید. وقتی نزدیک شد، سلام کرد و دست‌های خود را برای مصافحه و معانقه گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یک‌دیگر را بوسیدیم. وی عِمامه‌ی سبز روشنی بر سر داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.

ایستاد و فرمود: حاجی علی! خیر است؛ به کجا می‌روی؟

گفتم: کاظمین(علیهما السلام) را زیارت کردم و به بغداد برمی‌گردم.

فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد!

گفتم: یا سیّدی! نمی‌توانم.

فرمود: می‌توانی! برگرد تا شهادت دهم که از موالیان جدّ من امیرالمؤمنین(علیه السلام) و از موالیان مایی و شیخ نیز شهادت دهد؛ زیرا خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.

و این اشاره بود به مطلبی که در خاطر داشتم که از جانب شیخ خواهش کنم به من نوشته‌ای دهد که من از موالیان اهل‌بیت(علیهم السلام) هستم و آن را در کفن خود بگذارم.

پس گفتم: تو چه می‌دانی و چگونه شهادت می‌دهی؟

فرمود: کسی که حقّش را به او می‌رسانند، چگونه آن رساننده را نمی‌شناسد؟

گفتم: چه حقّی؟

فرمود: آن که به وکیل من رساندی!

گفتم: وکیل تو کیست؟

فرمود: شیخ محمّدحسن.

گفتم: وکیل تو است؟

فرمود: وکیل من است.

(حاج علی به جناب آقاسیّدمحمّد گفته بود که در ذهنم خطور کرد که این سیّد جلیل مرا به اسم صدا کرد با آن‌که من او را نمی‌شناسم. پس به خود گفتم: شاید او مرا می‌شناسد و من او را فراموش کردم. باز پیش خود گفتم: این سیّد از حقّ سادات از من چیزی می‌خواهد و خوش دارم که از مال امام(علیه السلام) چیزی به دست او برسانم.

پس گفتم: ای سیّد من! از حقّ شما چیزی در نزد من مانده بود؛ در مورد آن به جناب شیخ محمّدحسن رجوع کردم برای آن‌که حقّ شما سادات را ادا کنم. (یعنی به اذن او.)

پس به من تبسّمی کرد و فرمود: آری! قسمتی از حقّ ما را به وکلای ما در نجف اشرف رساندی.

پس گفتم: آن‌چه ادا کردم، قبول شد؟

فرمود: آری.

در خاطرم گذشت که این سیّد در مورد علمای اعلام می‌گوید: «وکلای ما»؛ و این در نظرم بزرگ آمد. پس گفتم: «علما برای گرفتن حقوق سادات وکیل‌اند.» و دیگر در این باره غفلت مرا دربرگرفت.)

آن‌گاه فرمود: برگرد و جدّم را زیارت کن!

پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود. هنگامی که به راه افتادیم، دیدم در طرف راست ما، نهر آب سفید صاف جاری است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و... بر بالای سر ما سایه انداخته‌اند و همه با هم میوه آورده‌اند با آن‌که زمان باردهی آنها نبود.

گفتم: این نهر و این درخت‌ها چیست؟

فرمود: هر کس از موالیان ما که جدّ ما و ما را زیارت کند، اینها با او هست.

پس گفتم: می‌خواهم سؤالی کنم.

فرمود: سؤال کن!

گفتم: شیخ عبدالرّزّاق مرحوم، مردی مدرّس بود. روزی نزد او رفتم، شنیدم که می‌گفت: کسی که در طول عمر خود، روزها را روزه باشد و شب‌ها را به عبادت به سر برد و چهل حجّ و چهل عمره به جای آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از موالیان امیرالمؤمنین(علیه السلام) نباشد، هیچ فایده‌ای برای او ندارد.

فرمود: آری؛ و الله! برای او هیچ فایده‌ای ندارد.

پس، از حال یکی از خویشان خود پرسیدم که او از موالیان امیرالمؤمنین(علیه السلام) است؟

فرمود: آری؛ او و همه‌ی وابستگان تو.

پس گفتم: سیّدنا! پرسشی دارم.

فرمود: بپرس!

گفتم: تعزیه‌خوانان امام حسین(علیه السلام) می‌گویند که سلیمان اعمش نزد شخصی آمد و درباره‌ی زیارت سیّدالشّهدا(علیه السلام) پرسید. گفت: «بدعت است!» پس در خواب، هودجی[۲] را میان زمین و آسمان دید. سؤال کرد: در آن هودج کیست؟ گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه کبری(علیهما السلام). گفت: به کجا می‌روند؟ گفتند: به زیارت حسین(علیه السلام) در امشب که شب جمعه است. و نامه‌هایی را دید که از هودج می‌ریزد و در آن نوشته: «أَمانٌ مِنَ النّارِ لِزُّوارِ الْحُسَیْنِ(علیه السلام) في لَیْلَةِ الْجُمُعَةِ! أَمانٌ مِنَ النّارِ یَوْمَ الْقیامَةِ!» آیا این حدیث[۳] صحیح است؟

فرمود: آری؛ راست و درست است.

گفتم: سیّد ما! صحیح است که می‌گویند هر کس حسین(علیه السلام) را در شب جمعه زیارت کند، پس برای او امان است؟

فرمود: آری؛ و الله!

و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریست.

گفتم: سیّد ما! سؤالی دارم.

فرمود: بپرس!

گفتم: سال هزار و دویست و شصت و نه، حضرت رضا(علیه السلام) را زیارت کردیم و در «درّوت» یکی از عرب‌های شروقی را -که از بادیه‌نشینان طرف شرقی نجف اشرف‌اند- ملاقات کردیم و او را میهمان نمودیم و از او پرسیدم: ولایت رضا(علیه السلام) چگونه است؟ گفت: «بهشت است! امروز پانزده روز است که من از مال مولای خود، حضرت رضا(علیه السلام) تغذیه کرده‌ام! چطور ممکن است که منکر و نکیر در قبر سراغ من بیایند؟! گوشت و خون من از غذای آن حضرت در مهمان‌خانه‌ی آن جناب روییده است.» این صحیح است که علیّ‌بن موسی الرّضا(علیه السلام) می‌آید و او را از منکر و نکیر نجات می‌دهد؟

فرمود: آری؛ و الله! جدّ من ضامن است.

گفتم: سیّد ما! مسئله‌ی کوچکی است، می‌خواهم بپرسم.

فرمود: بپرس!

گفتم: زیارت من از حضرت رضا(علیه السلام) مقبول است؟

فرمود: قبول است، ان شاء الله.

گفتم: سیّد ما! سؤالی دارم.

فرمود: بسم الله!

گفتم: حاجی محمّدحسین بزّازباشی، پسر مرحوم حاجی احمد بزّازباشی، زیارتش قبول است یا نه؟ (و او همراه و شریک من در مخارج در راه مشهد رضا(علیه السلام) بود.)

فرمود: عبد صالح، زیارتش قبول است.

گفتم: سیّد ما! پرسشی دارم.

فرمود: بسم الله!

گفتم: فلانی که از اهل بغداد و همسفر ما بود، زیارتش قبول است؟

پس ساکت ماند.

گفتم: سیّد ما! سؤالی دارم.

فرمود: بسم الله!

گفتم: این سخنم را شنیدی یا نه؟ زیارت او قبول است یا نه؟

جوابی نداد.

(حاج علی نقل کرد که ایشان چند نفر از خوش‌گذران‌های بغداد بودند که در بین سفر، پیوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را نیز کشته بود.)

پس در راه به جایی از جادّه‌ی پهن رسیدیم که در دو طرف آن، باغ‌ها وبستان‌ها قرار دارد و رو به شهر شریف کاظمین است. قسمتی از طرف راست آن جادّه که از سمت بغداد می‌آید و به باغ‌ها متّصل است، مال بعضی از سادات یتیم بود که حکومت، ظالمانه، آن را داخل در جادّه کرد. اهل تقوا و ورع از ساکنان بغداد و کاظمین، همیشه از راه رفتن در آن قطعه از زمین، خودداری می‌کردند. پس آن جناب را دیدم که در آن قطعه راه می‌رود.

گفتم: ای سیّد من! این قسمت، مال بعضی از سادات یتیم است؛ تصرّف در آن روا نیست.

فرمود: این قسمت مال جدّ ما، امیرالمؤمنین(علیه السلام) و فرزندان او و اولاد ماست؛ برای موالیان ما تصرّف در آن حلال است.

در نزدیکی آن مکان، در طرف راست، باغی است مال شخصی به نام حاجی میرزاهادی. او از ثروتمندان شناخته‌شده‌ی عجم بود که در بغداد ساکن بود. گفتم: سیّد ما! راست است که می‌گویند زمین باغ حاجی میرزاهادی، مال حضرت موسی‌بن جعفر(علیه السلام) است؟

فرمود: به این چه کار داری؟!

و از جواب اعراض نمود.

پس به آبراهه‌ای رسیدیم که برای مزارع و باغ‌های آن اطراف از رودخانه‌ی دجله می‌کشند و از جادّه می‌گذرد. مسیر به سمت شهر، از آن‌جا دو راه می‌شود؛ یکی راه سلطانی است و دیگری راه سادات. آن جناب به راه سادات روی کرد.

پس گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.

فرمود: نه؛ از همین راه خود می‌رویم.

پس آمدیم و چند قدمی نرفتیم که خود را در صحن مقدّس، نزد کفش‌داری یافتیم، بدون آن‌که کوچه و بازاری را دیده باشیم. پس، از طرف باب المراد -که از سمت شرقی و طرف پایین پاست- داخل ایوان شدیم. آن جناب بر درِ رواق مطهّر، مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر درِ حرم ایستاد.

پس فرمود: زیارت کن!

گفتم: من قاری نیستم.

فرمود: برای تو بخوانم؟

گفتم: آری!

پس فرمود: أَ أَدْخُلُ یا اللهُ؟ السَّلامُ عَلَیكَ یا رَسولَ اللهِ! السَّلامُ عَلَیكَ یا أَمیرَالمُؤمِنینَ!

و همین طور سلام نمود بر هر یک از ائمّه(علیهم السلام) تا به حضرت عسکری(علیه السلام) رسید و فرمود: السَّلامُ عَلَیكَ یا أَبامُحَمَّدٍ الْحَسَنَ العَسْکَريَّ!

آن‌گاه فرمود: امام زمان خود را می‌شناسی؟

گفتم: چرا نمی‌شناسم؟!

فرمود: بر امام زمان خود سلام کن.

گفتم: السَّلامُ عَلَیكَ یا حُجَّةَ اللهِ، یا صاحِبَ الزَّمانِ، یَا ابْنَ‌الحَسَنِ!

تبسّم نمود و فرمود: عَلَیكَ السَّلامُ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ.

به حرم مطهّر داخل شدیم و ضریح مقدّس را چسبیدیم و بوسیدیم.

به من فرمود: زیارت کن!

گفتم: من قاری نیستم.

فرمود: برای تو زیارت بخوانم؟

گفتم: آری.

فرمود: کدام زیارت را می‌خواهی؟

گفتم: هر زیارت که افضل است، مرا با همان، زیارت ده.

فرمود: زیارت «امین الله» افضل است.

آن‌گاه شروع به خواندن نمود و فرمود: السَّلامُ عَلَیْکُما یا أَمینَيِ اللهِ في أَرْضِهِ وَ حُجَّتَیْهِ عَلیٰ عِبادِهِ.

در همین حال، چراغ‌های حرم را روشن کردند، پس شمع‌ها را می‌دیدم که روشن است، امّا حرم به نوری دیگر، مانند نور آفتاب روشن و منوّر بود و شمع‌ها مانند چراغی بودند که روز در آفتاب روشن کنند. در تمام این حالات، چنان غفلتی مرا فراگرفته بود که اصلاً متوجّه این نشانه‌ها نمی‌شدم.

هنگامی که زیارت به پایان رسید، از سمت پایین پا به پشت سر آمده و در طرف شرقی ایستاد و فرمود: آیا جدّم حسین(علیه السلام) را زیارت می‌کنی؟

گفتم: آری؛ زیارت می‌کنم؛ شب جمعه است.

پس زیارت وارث را قرائت نمود، و اذان مغرب مؤذّن‌ها به پایان رسید.

به من فرمود: نماز بگزار و به جماعت ملحق شو!

پس به مسجد پشت سر حرم مطهّر تشریف آورد و جماعت در آن‌جا منعقد بود. ایشان در طرف راست امام جماعت، و هم‌ردیف او، به نماز فرادا ایستاد و من وارد صف اوّل شدم و جایی برایم پیدا شد.

پس از پایان نماز، آن جناب را ندیدم. از مسجد بیرون آمدم و در حرم جست‌وجو کردم، ایشان را نیافتم. تصمیم داشتم او را ببینم و چند قرانی به او بدهم و شب، او را نگاه دارم که مهمان باشد.

آن‌گاه به خاطرم آمد که این سیّد که بود؟ از غفلت درآمدم و متوجّه آیات و معجزات گذشته شدم؛ از همان آغاز که امر او را به بازگشت، پذیرفتم با آن کار مهمّی که در بغداد داشتم؛ و بعد این‌که او مرا به اسم صدا زد با آن‌که او را ندیده بودم؛ و این‌که می‌فرمود: «موالیان ما» و فرمود: «من شهادت می‌دهم»؛ و دیدن نهر جاری و درختان میوه‌دار که فصل آنها نبود؛ و دیگر نشانه‌هایی که گذشت. توجّه به اینها سبب یقین من شد که او حضرت مهدی(علیه السلام) است. به خصوص این‌که در «اذن دخول»، بعد از سلام بر حضرت عسکری(علیه السلام) از من پرسید: «امام زمان خود را می‌شناسی؟» وقتی گفتم: «می‌شناسم»، فرمود: «سلام کن!» و هنگامی که سلام کردم، تبسّم نمود و جواب داد.

پس نزد کفش‌دار آمدم و درباره‌ی آن جناب سؤال کردم. گفت: بیرون رفت.

و پرسید: این سیّد رفیق تو بود؟

گفتم: بلی.

پس به خانه‌ی مهمان‌دار خود آمدم و شب را به سر بردم. وقتی صبح شد، نزد جناب شیخ محمّدحسن کاظمینی رفتم و آن‌چه دیده بودم نقل کردم. پس دست را بر دهان خود گذاشت و از آشکار ساختن این قصّه و افشای این سرّ نهی نمود. و فرمود: خداوند تو را موفّق کند!

پس آن را مخفی می‌داشتم و برای احدی نقل ننمودم تا آن‌که یک ماه از این قضیّه گذشت.

روزی در حرم مطهّر بودم، سیّد جلیلی را دیدم که نزدیک من آمد و پرسید: «چه دیدی؟» و به قصّه‌ی آن روز اشاره کرد.

گفتم: چیزی ندیدم.

باز همان سخن را تکرار کرد. به شدّت انکار کردم. پس از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.[۴]

مؤلّف گوید: حاج علی، پسر حاج قاسم بغدادی است. او از تجّار و عامی است. از هر کس از علما و سادات بزرگوار کاظمین و بغداد که درباره‌ی او پرس‌وجو کردم، او را به خوبی، درست‌کاری، راست‌گویی، امانت‌داری و پرهیز از عادات بد اهل این زمان مدح کردند. خود نیز در دیدار و هم‌سخنی با او، آثار این اوصاف را در وی مشاهده نمودم. او در میان کلام، پیوسته از نشناختن آن جناب افسوس می‌خورد به گونه‌ای که آثار راستی و اخلاص و محبّت در آن نمایان بود. گوارایش باد!


نجم ثاقب - باب هفتم: حکایات تشرّف‌یافتگان

  1. جنّة المأوی / 149 - 155 (حکایت 59).
  2. کجاوه، محمل.
  3. در ادامه، مؤلّف محترم متن کامل آن را نقل می‌نمایند.
  4. هو الله. معتمد درست‌کردار، حاج علی بغدادی -که توفیقش افزون باد- نقل کرد که در سفر مشهد مقدّس که ذکر شد، هفت یا هشت منزل مانده به مشهد، یکی از همراهان از دنیا رفت. با مُکاری* در مورد حمل جنازه‌ی او صحبت کردیم. گفت: «چهارده تومان می‌گیرم.» ما در میان خود، هفت تومان جمع نمودیم و خواستیم به این مبلغ جنازه را حمل کند، امّا راضی نشد. یکی از همراهان الاغی داشت. جنازه را بر آن گذاشت و گفت: «به هر شکل، جنازه را می‌برم.» پس به راه افتادیم و آن مؤمن رنج و سختی می‌کشید. اندکی که رفتیم، سواری از طرف مشهد پیدا شد. وقتی به ما رسید، در مورد جنازه پرسید. آن‌چه گذشت ذکر کردیم. پس گفت: «من با این مبلغ حمل می‌کنم.» اسب او نیکو، و پالان ارزشمندی بر آن بود. پس جنازه را بر آن گذاشت و محکم بست. خواستیم آن مبلغ را به او بدهیم. گفت: «در مشهد می‌گیرم.» پس راهی شد و به او گفتیم: «دفن نشود تا ما برسیم.» و آن ازدنیارفته را غسل نداده بودیم. دیگر او را ندیدیم. هفته‌ی بعد، روز پنج شنبه بود که وارد مشهد شدیم. هنگامی که به صحن مقدّس وارد شدیم، دیدیم جنازه‌ی آن درگذشته، غسل داده و کفن شده، در ایوان مطهّر گذاشته شده و تمام لباس‌هایش هم در بالای سر اوست. ولی کسی را ندیدیم. وقتی پرس‌وجو کردیم، معلوم شد در همان روز که جنازه را به او دادیم، وارد مشهد مقدّس شده و دیگر اثری از او ظاهر نشد. (مؤلّف محترم)
    • کرایه‌دهنده‌ی چهارپایان.