سیّد احمد موسوی رشتی

از ویکی‌مهدی

تشرفات و ملاقات ها - سیّد احمد موسوی رشتی

جناب مستطاب، پارسای درست‌کار، سیّداحمد‌بن سیّدهاشم‌بن سیّدحسن موسوی رشتی، تاجر ساکن رشت -ایّده الله- حدود هفده سال قبل، به نجف اشرف مشرّف شد و همراه با عالم ربّانی و فاضل صمدانی، شیخ علی رشتی -طاب ثراه- که حکایت آینده به نقل از ایشان است، به منزل حقیر آمدند و چون برخاستند، شیخ به شایستگی و درست‌کاری جناب سیّداحمد اشاره کرد و فرمود که وی حکایتی شگفت دارد، امّا در آن وقت، فرصت نقل حکایت نبود.

پس از چند روزی، شیخ را ملاقات نمودم، فرمود که سیّد رفته و حکایت را همراه با برخی از حالات سیّد نقل کرد. بسیار متأسّف شدم که آنها را از خود او نشنیدم؛ اگرچه مقام شیخ(رحمه الله) بالاتر از آن بود که احتمال اندکی خلاف در نقل ایشان وجود داشته باشد.

از آن سال تا چند ماه پیش، مطلب در خاطرم بود. تا این‌که در ماه جُمادَی الآخره‌ی امسال، از نجف اشرف برگشته بودم و در کاظمین، جناب سیّداحمد را ملاقات کردم که از سامرّا بازمی‌گشت و عازم ایران بود.

پس شرح حال او را آن‌گونه که شنیده بودم، از جمله، آن حکایت را پرسیدم؛ همه را همان طور نقل کرد و آن حکایت را نیز چنین بازگو نمود:

سال هزار و دویست و هشتاد با تصمیم تشرّف به حجّ بیت الله الحرام، از دار المرز رشت به تبریز آمدم و در خانه‌ی حاج صفرعلی، تاجر تبریزی معروف میهمان شدم.

چون قافله‌ای نبود، سرگردان مانده بودم تا آن‌که حاج جبّار جلودار سدهی اصفهانی به تنهایی برای رفتن به سمت طربوزن[۱] بارگیری کرد. از او چهارپایی کرایه کردم و رفتم. وقتی به منزل‌گاه اوّل رسیدیم، سه نفر دیگر با تشویق حاج صفرعلی به من ملحق شدند. یکی حاج ملّاباقر تبریزی -که در نائب شدن برای حج بین علما معروف بود- و حاج سیّدحسین تاجر تبریزی و حاج علی نامی که خدمت‌گزار بود.

پس همگی روانه شدیم تا به ارزنة الرّوم[۲] رسیدیم و از آن‌جا عازم طربوزن شدیم. در یکی از منزل‌گاه‌های بین این دو شهر، حاج جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت: «این منزل که پیش رو داریم، خطرناک و ترسناک است. زودتر آماده شوید تا همراه قافله باشید.» چون در بیشتر مسیر با فاصله پشت سر قافله می‌رفتیم.

پس ما هم حدود دو ساعت و نیم یا سه ساعت مانده به صبح، همگی حرکت کردیم. به اندازه‌ی نیم فرسخ یا سه چهارم فرسخ از منزل‌گاه خود دور شده بودیم که هوا تاریک شد و برف شروع به باریدن کرد، به گونه‌ای که رفقا هر کدام سر خود را پوشیده و با سرعت بسیار به حرکت ادامه دادند. من هر چه کردم که هم‌سرعت با آنها بروم، ممکن نشد تا این‌که آنها رفتند و من تنها ماندم.

پس، از اسب پیاده شده و در کنار راه نشستم و در اوج نگرانی و آشفتگی بودم. چون حدود شش‌صد تومان برای هزینه‌های سفر به همراه داشتم. بعد از تأمّل و تفکّر، تصمیم گرفتم که همین جا بمانم تا آفتاب طلوع کند، آن‌گاه به منزل‌گاه پیشین بازگردم و از آن‌جا چند نفر نگهبان با خود همراه کنم تا به قافله ملحق شوم.

در همان حال، در مقابل خود باغی دیدم و در آن باغ، باغبانی که بیلی در دست داشت و با آن بر درختان می‌زد که برف را از آنها بریزد. باغبان جلو آمد و در نزدیکی من ایستاد و فرمود: تو کیستی؟

عرض کردم: رفقای من رفتند و من مانده‌ام. راه را نمی‌دانم، گم کرده‌ام.

به زبان فارسی فرمود: نافله(ی شب) بخوان تا راه را پیدا کنی!

من مشغول نافله شدم. بعد از به پایان رسیدن نماز شب، دوباره آمد و فرمود: نرفتی؟!

گفتم: به خدا قسم راه را نمی‌دانم.

فرمود: جامعه بخوان!

من زیارت جامعه را حفظ نبودم و تا کنون نیز حفظ نیستم با این‌که بارها به زیارت عتبات مشرّف شدم. پس، از جای برخاستم و تمام جامعه را از حفظ خواندم.

باز نمایان شد، فرمود: نرفتی؟! هستی؟!

بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. گفتم: هستم؛ راه را نمی‌دانم.

فرمود: عاشورا بخوان!

و زیارت عاشورا را هم حفظ نبودم و تا کنون نیز حفظ نیستم. پس برخاستم و از حفظ مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم، تا آن‌که تمام لعن و سلام و دعای علقمه را خواندم.

دیدم باز آمد و فرمود: نرفتی؟! هستی؟!

گفتم: نه؛ تا صبح هستم.

فرمود: من حالا تو را به قافله می‌رسانم.

پس رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد.

فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو.

سوار شدم. پس من افسار اسب خود را کشیدم، فرمان نپذیرفت و حرکت نکرد.

فرمود: افسار اسب را به من بده.

افسار را به دست او دادم. پس بیل را به دوش چپ گذاشت و افسار اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد. اسب با فرمان‌برداریِ تمام، به راه افتاد.

پس دست خود را به زانوی من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمی‌خوانید؟! نافله! نافله! نافله! (سه مرتبه فرمود.)

و باز فرمود: شما چرا عاشورا نمی‌خوانید؟! عاشورا! عاشورا! عاشورا! (سه مرتبه.)

و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمی‌خوانید؟! جامعه! جامعه! جامعه!

و در وقت طیّ مسافت به نحو استداره سیر می‌نمود.[۳]

ناگهان برگشت و فرمود: «آنها همراهان شمایند» که لب نهر آبی از مرکب‌ها پایین آمده، مشغول وضو گرفتن برای نماز صبح بودند.

پس من از الاغ پایین آمدم تا سوار اسب خود شوم و نتوانستم. پس آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و مرا سوار کرد و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند.

من در همان حال، به فکر افتادم که این شخص چه کسی بود که به زبان فارسی حرف می‌زد در حالی که در آن نواحی زبانی جز ترکی نبود، و اکثر مردم مسیحی بودند؛ و چگونه به این سرعت مرا به رفقای خود رسانید. پس به پشت سر نگاه کردم، هیچ کس را ندیدم و اثری از او پیدا نکردم. آن‌گاه به رفقای خود ملحق شدم.


نجم ثاقب - باب هفتم: حکایات تشرّف‌یافتگان

  1. ظاهراً منظور طرابزون / ترابزون، شهری در ترکیه‌ی امروزی است که در گذشته موقعیّت تجاری خاصّی داشته است.
  2. ارزنة الرّوم یا اِرزروم نیز شهری در ترکیه‌ی امروزی است.
  3. با توجّه به عدم نقل این حکایت در سایر آثار مؤلّف محترم، و به نظر نرسیدن معنای یقینی روشنی برای این جمله؛ عبارت به شکل خود باقی گذاشته شد.