مرد بقّال

از ویکی‌مهدی

تشرفات و ملاقات ها - مرد بقّال

و نیز همین بزرگوار، یعنی آقاسیّدمحمّد کاظمینی -ایّده الله تعالی- به صورت شفاهی و کتبی چنین نقل نمود:

در زمانی که برای تحصیل علوم دینی، مجاور نجف اشرف بودم، یعنی حدود سال هزار و دویست و هفتاد و پنج، از عدّه‌ای از حوزویان و دیگر متدیّنین می‌شنیدم از مردی یاد می‌کردند که شغلش بقّالی بود و می‌گفتند که او مولای ما، امام منتظر(علیه السلام) را دیده است.

پس، جویای شناختن شخص او شده، با او آشنا شدم و دیدم که مرد صالح متدیّنی است. دوست داشتم که در مکان خلوتی نزد او باشم تا درباره‌ی چگونگی ملاقاتش با حضرت حجّت(علیه السلام) پرس‌وجو کنم.

پس زمینه‌ی دوستی با او را فراهم نمودم و بسیاری از اوقات که به او می‌رسیدم، سلام می‌کردم و از آن‌چه می‌فروخت، می‌خریدم؛ تا آن‌که میان من و او رشته‌ی دوستی و صمیمیّت شکل گرفت. همه‌ی اینها برای شنیدن آن خبر شریف از او بود. تا آن‌که برایم پیش آمد که در شب چهارشنبه، برای نماز معروف به نماز استجاره به مسجد سهله رفتم.

وقتی به درِ مسجد رسیدم، مرد بقّال را دیدم که آن‌جا ایستاده است. پس فرصت را غنیمت شمردم و از او خواهش کردم که امشب را نزد من به سر برد. پس با من همراه بود تا آن‌گاه که اعمال آن مسجد شریف را به پایان رساندیم و به رسم رایج آن زمان، به مسجد اعظم، مسجد کوفه رفتیم؛ زیرا به خاطر نبود این بناهای جدید و خادم و آب در مسجد سهله، امکان ماندن در آن‌جا نبود.

هنگامی که به مسجد کوفه رسیدیم و جایگیر شدیم و برخی از اعمال آن را به جای آوردیم، درباره‌ی آن خبر از او سؤال کردم و خواهش نمودم که قصّه‌ی خود را با شرح و تفصیل بیان کند.

گفت: من از اهل معرفت و دیانت، بسیار می‌شنیدم که هر کس به طور مداوم، در چهل شب چهارشنبه، پی در پی، عمل استجاره را در مسجد سهله به نیّت دیدن امام منتظر(علیه السلام) انجام دهد، توفیق رؤیت آن جناب را می‌یابد، و این مطلب بارها واقع شده است.

پس اشتیاقی در وجودم برای این کار پیدا شد و تصمیم گرفتم عمل استجاره را در هر شب چهارشنبه، به طور مداوم به انجام رسانم. و شدّت گرما و سرما و باران و... مرا از این کار بازنمی‌داشت.

نزدیک یک سال بر من گذشت و من پیوسته عمل استجاره را به‌جامی‌آوردم و به شیوه‌ی جاری آن زمان، شب را در مسجد کوفه به سر می‌بردم.

تا آن‌که عصر سه‌شنبه‌ای، طبق عادتی که داشتم، پیاده از نجف اشرف بیرون آمدم. زمستان بود و ابرها متراکم و هوا تاریک و کم کم باران می‌آمد.

راهی مسجد شدم و مطمئن بودم که مردم نیز مثل هر هفته به آن‌جا می‌آیند. هنگامی که آفتاب غروب کرده بود، به مسجد رسیدم. تاریکی شدیدی عالم را فرو گرفته، و رعد و برق، زیاد بود. پس هراس بر من غلبه کرد و ترس از تنهایی مرا فراگرفت. زیرا هیچ کس را در مسجد ندیدم، حتّی خادم معیّنی که شب‌های چهارشنبه به آن‌جا می‌آمد، آن شب نبود.

دچار وحشتی بی‌اندازه شدم و با خود گفتم که سزاوار این است که نماز مغرب را به‌جاآورم و با شتاب عمل استجاره را انجام دهم و به مسجد کوفه روم. و خود را این‌گونه آرام کردم.

پس برخاستم و نماز مغرب را گزاردم. آن‌گاه نماز و دعای عمل استجاره را -که حفظ بودم- به‌جاآوردم. در بین نماز استجاره، توجّهم به مقام شریف جلب شد که به مقام صاحب الزّمان(علیه السلام) معروف است و نسبت به محلّ نماز خواندن من، در سمت قبله قرار داشت. در آن‌جا روشنایی کاملی دیدم و صدای قرائت نمازگزاری را از آن‌جا شنیدم.

پس آسوده گشتم و دلم مسرور شد و کمال آرامش را پیدا کردم و گمان کردم که بعضی از زوّار در آن مکان شریف هستند ولی من هنگام ورود به مسجد، متوجّه حضور ایشان نشدم. پس عمل استجاره را با اطمینان خاطر تمام کردم. آن‌گاه به مقام شریف روی آوردم و به آن‌جا وارد شدم، پس روشنایی زیادی در آن‌جا دیدم امّا چشمم به چراغی و شمعی نیفتاد. ولی نسبت به تفکّر در این باره در غفلت بودم. در آن‌جا سیّد جلیل با هیبتی، در هیئت اهل علم دیدم که ایستاده و نماز می‌گزارد.

پس دلم به سوی او مایل شد و گمان کردم که او یکی از زوّار غریب است. زیرا وقتی به او دقّت کردم، این مقدار متوجّه شدم که او از ساکنان نجف اشرف نیست. پس شروع کردم به خواندن زیارت امام عصر(علیه السلام) که از اعمال آن مقام است، و نماز زیارت را نیز به‌جاآوردم.

پس از پایان نماز، خواستم از او خواهش کنم که به مسجد کوفه برویم. جلال و هیبت او مرا از این کار بازداشت؛ و من به بیرون مقام نگاه می‌کنم و شدّت تاریکی را می‌بینم و صدای رعد و باران را می‌شنوم. پس با چهره‌ی مبارکش به من روی نمود و با مهربانی و تبسّم فرمود: می‌خواهی به مسجد کوفه برویم؟

گفتم: آری، ای سیّد من! عادت ما اهل نجف چنین است که وقتی به عمل این مسجد مشرّف شدیم، به مسجد کوفه می‌رویم.

پس با آن جناب بیرون رفتیم و من از وجود و همراهی نیکوی او شاد و خرسند بودم. ما در روشنایی و هوایی خوب و زمینی خشک که چیزی به پا نمی‌چسبید، راه می‌رفتیم و من غافل بودم از هوای بارانی و تاریکی که (تا لحظاتی پیش) می‌دیدم.

تا به درِ مسجد برسیم، آن جناب -روحی فداه- با من همراه بود و به این خاطر، من در نهایت سرور و آرامش بودم؛ نه تاریکی بود و نه باران. پس درِ بیرونی مسجد را که بسته بود، کوبیدم.

خادم گفت: کیست که در می‌زند؟

گفتم: در را باز کن.

گفت: در این تاریکی و باران شدید از کجا آمدی؟!

گفتم: از مسجد سهله.

هنگامی که خادم در را باز کرد، به سمت آن سیّد جلیل توجّه کردم ولی او را ندیدم. ناگهان دنیا به منتهای تاریکی فرو نشست و باران به شدّت بر من بارید. پس شروع کردم به فریاد زدن: یا سیّدنا! یا مولانا! بفرمایید که در باز شد.

در جست‌وجوی او به پشت سر خود برگشتم و فریاد می‌زدم. هیچ اثری از آن جناب ندیدم و در همان زمان اندک، سرما و باران و هوا مرا آزار داد.

وارد مسجد شدم و از خواب غفلت بیدار شدم؛ گویی به راستی در خواب بودم و حالا برخاسته بودم. شروع به ملامت خود نمودم به خاطر متوجّه نشدن آن نشانه‌های آشکار که دیده بودم. و کرامات آن جناب را که در حال غفلت دیده بودم، مرور می‌نمودم، از روشنایی بزرگ در مقام شریف با آن‌که چراغی در آن‌جا ندیدم و اگر بیست چراغ هم در آن‌جا بود، چنان نوری ایجاد نمی‌کرد؛ و این‌که آن سیّد جلیل مرا به اسمم نامید با آن‌که او را نمی‌شناختم و ندیده بودم.

و به خاطر آوردم که وقتی در مقام، به فضای مسجد نگاه می‌کردم، تاریکی زیادی می‌دیدم و صدای رعد و باران را می‌شنیدم، ولی هنگامی که همراه آن حضرت(علیه السلام) از مقام بیرون آمدم، در چنان نوری راه می‌رفتم که زیر پای خود را می‌دیدیم و زمین، خشک و هوا ملایم و مطبوع بود تا به در مسجد رسیدیم. امّا تا از من جدا گشت، تاریکی هوا و سردی و باران دیدم.

و دیگر موارد، که سبب شد یقین نمایم که آن جناب، همان است که من این عمل استجاره را برای دیدار جمالش به‌جامی‌آوردم و گرما و سرما را در این راه متحمّل می‌شدم. و ﴿ذٰلِكَ فَضْلُ اللهِ یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ﴾[۱].[۲]


نجم ثاقب - باب هفتم: حکایات تشرّف‌یافتگان

  1. المائدة (5) / 54.
  2. ر.ک: جنّة المأوی / 145 – 149 (حکایت 58).