گمنام
عدم ورود به سامانه
ورود
ویکیمهدی
جستجو
اشعار مهدوی
از ویکیمهدی
فضاهای نام
صفحه
بحث
بیشتر
بیشتر
زبانها
عملکردهای صفحه
خواندن
نمایش مبدأ
تاریخچه
یار مهروی مرا نیز به من باز رسان
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
از یار آشنا سخن آشنا شنید
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
ای سرو ناز حسن که خوش می روی به ناز
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
گر از آن یار سفر کرده پیامی داری
سلامی چو بوی خوش آشنایی
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
برآی ای صبح روشن دل خدا را
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
به چشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
عید است و آخر گل و یاران در انتظار
به کام غمزدگان غمگسار باز آید
مگر به روی دلآرای یار ما ور نی
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
فدای دوست نکردیم نقد جان و دریغ
بگو بسوز که مهدیّ دین پناه رسید
حافظ از پادشهان پایه به خدمت شمرند
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل
دولت احمدی و معجزه سبحانی
هواخواه توأم جانا و می دانم که می دانی
گر ماه مهر پرور من در قبا رود
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالی است
مرا امید وصال تو زنده می دارد
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
امروز که در دست توأم مرحمتی کن
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
کار چراغ خلوتیان باز در گرفت
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح، کاین خورشید
عاقبت دست به آن سرو بلندش برسد
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
جمالت معجز حُسن است لیکن
درد عشقی کشیده ام که مپرس
یا تن رسد به جانان یا جان زتن برآید
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
جمال چهره تو حجت موجه ماست
جز آستان توأم در جهان پناهی نیست
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
هوای مجلس روحانیان معطر کن
ما شبی دست برآریم و دعائی بکنیم
ناوبری
ناوبری
صفحهٔ اصلی
جدیدترین صفحات
تغییرات اخیر
مقالهٔ تصادفی
راهنما دربارهٔ مدیاویکی
ابزارهای ویکی
ابزارهای ویکی
صفحههای ویژه
ابزارهای صفحه
ابزارهای صفحه
ابزارهای صفحهٔ کاربر
بیشتر
پیوندها به این صفحه
تغییرات مرتبط
نسخهٔ قابل چاپ
پیوند پایدار
اطلاعات صفحه
صفحه سیاهه